
وَر ِ ایراد گیر که تا حدودی بهش برخورده بود دیگه حرفی نزد.
تازه از دست کل کل این دوتا راحت شده بودم که وَر ِ ترسوی ذهنم گفت: "نکنه کار بی مزه ای باشه و مخاطب رو جذب خودش نکنه؟ اونوقت چی کار میکنی؟ اگه اونجوری که انتظار داری از آب در نیومند، اونوقت ناراحت میشی ها!" قبل از اینکه بخوام فکرم رو متمرکز کنم، سریع وَر ِ جاه طلب پرید وسط که: " گیریم که بی مزه هم شد، یا اصلا مخاطب رو جذبم نکرد. خب که چی؟ نه اینکه بگم مخاطب مهم نیست. نه. اما میگم تو اول از همه به خاطر دل خودته که داری مینویسی. برای خوب شدن حال خودت، پس الکی نگران نباش" وقتی حرفاش رو شنیدم دوباره یکم حالم خوب شد و ور ترسو و ایرادگیر رو فرستادمشون ته ِ ذهنم.
خب. اصلا داشتم چی میگفتم؟
آهان.
میخوام مسائل زندگیم رو از دید جهات مختلف ذهنم بنویسم و فکر میکنم داستان های جالبی از توش در بیاد. حالا چقدر بتونم در بیانشون موفق باشم رو دیگه نمیدونم.
از اون ته ذهنم داره صدای پچ و پچ میاد. تا این ور های منفی گرای ذهن من دست به کودتا نزدند، من برم و یک کم آزادیاشون رو محدود کنم تا بعد که ببینیم چی پیش میاد.
اين ورهاي مختلف ذهن خيلي جالبه هميشه من يكي رو كه مجذوب ميكنه اين كارو بكن خ
ReplyDeleteور مشوق ذهن من: آرررره بنویس....خوب چیزی از آّب در میاد..
ReplyDelete