Tuesday, December 29, 2009

شهادت هموطنان عزیزم به دست مزدوران تسلیت باد


فعلا و به علت شرایط بسیار نا مساعد روحی به دلیل دیدن صحنه هایی فراتر از باور در خیابان های شهرم، از وبلاگ نویسی غیر خبری معذورم و تا بازگشت شرایط مساعد این وبلاگ آپ دیت نخواهد شد. با سپاس


محمود خائن یا قهرمان؟


ور خیال پرداز ذهنم: اگه یک روز بفهمی که ا.ن به قصد فروپاشی نظام از درون، نفوذ کرده و توانسته با کارهای به ظاهر از روی حماقتش مملکت رو بسوی انقلاب سوق بده چی کار میکنی؟

Saturday, December 19, 2009

heureux anniversaire de notre amitié

دو سال از روزی که میشناسمش میگذره، یعنی تازگیا وارد سومین سال شده. جالبش اینه که توی این دو سال، خیلی خیلی زمان کمیش رو با هم گذروندیم. یا قهر بودیم.... یا... بازم قهر بودیم. اما جالب اینه که احساس میکنم بهتر از خودم میشناسمش.
وَر ِ ایرادگیر: همون! فقط حس میکنی که میشناسیش!
من: خفه شو
وَر ِ ایرادگیر: جنبه نداری چرا مطلب مینویسی؟
من: دلم میخواد مینویسم به تو ام هیچ ربطی نداره
روزای اول شاید یه جور حس عجیب غریبی بهش داشتم. مثل بقیه نبود. نه اینکه از این تریپ لاو ها که تا یکیو میبینن همین حرفو میزنن ها. نه! یه جور خاصی بود. هم دیوونه بود، هم عاقل. هم سطحی بود هم عمیق. کارای خُل و چل بازیشو که دیگه نگو... چقدر میخندیدیم...
وَر ِ نوستالژیک: یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چقدر خوب بود اون روزا.... اون جوی آب کنار سازمان آب؛ تافتونی؛ خانه هنرمندان؛ وااااای کاشان....
من: آره یادش بخیر. یادته تو پارک لاله گم شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟ این وَر ِ جهت یابی هم که کلا اون روز زده بود توی تعطیلات.
ور جهت یابی: نه عمو جون. بی خودی روی من عیب نذار. جنابعالی خودتون داشتید تو فضا سیر میکردید.
من: حالا هرچی. میمردی یک کم بلندتر راهنمایی میکردی انقدر حیرون نشیم؟
بعد از سه چهار ماه فهمیدم که آره. این خود خودشه. یعنی امکان نداشت آدم دیگه ای تا این حد شبیه به کسی که من مد نظر داشتم بشه....
ور ضد حال : برای تو آره. اما برای خودش چی؟ یعنی تو برای اون چی؟ به این فکر کردی؟
من: تو یاد نگرفتی وسط حرف آدم نپری؟ خوب آره دیگه. اگه منم برای اون اینطوری بودم مرض که نداشت بذاره بره.
آره. گذاشت و رفت. عجیب غریب و مبهم. درست مثل اومدنش. اما امروز ( یا شایدم چند روز این ور و اونور ) شروع سومین سالیه که میشناسمش. ای کاش الان اینجا... نه. دیگه آرزویی نمیکنم.
ور جاه طلب: چرا؟ میترسی؟
من: نمیترسم. دیدم رو نسبت به پدیده ها عوض کردم. میدونی؟ به این نتیجه رسیدم که اگه هر چیز قرار باشه بشه، بالاخره یه روز و یه جا میشه.
ور صبور: آفرین صبر داشته باش

من ِ برتر: میخوام اینجا، بخاطر همه ی اتفاقات خوبی که تو زندگیم باعثش شد، ازش تشکر کنم. مرسی دوست خوبم. به خاطر همه ی داده ها و حتی نداده هات. به خاطر همه تجروبیاتی که به زندگیم اضافه کردی. برای همه شادی ها و درد هایی که توی زندگیم آوردی. بخاطر اینکه یادم دادی گاهی باید از چیزها و کسانی که خیلی دوسشون داریم بگذریم. بخاطر همه چیز ممنون. سومین سال آشناییمون مبارک و روزهات شیرین مثل همون شکلات ام ان ام ها (1) که خیلی دوست داری.

1: m&m chocolate

پ.ن: این پست شاید برای نود درصد افراد خیلی بیخود و بی مزه باشه و با روال کلی وبلاگ متفاوت. اما برای من از ارزش والایی برخورداره. (پس و پیش ) و (پیش و پس) از همه عذر میخوام و ممنون که خوندید
.

Wednesday, December 16, 2009

وَر های مختلف ذهن من



از امروز تصمیم دارم که مسائل روزمره ی زندگیم رو از دید قسمت های مختلف ذهنم بنویسم. هنوز شروع نکرده ام که وَر ِ ایراد گیر ذهنم میگه: "خب که چی؟ این کارو که قبلا زویا پیرزاد هم..." حرفش تموم نشده بود که وَر ِ تشویق کننده ی ذهنم حرفش رو قطع میکنه که: " کرده که کرده. مگه فقط یک نفر حق داره از این سبک استفاده کنه؟ تو نمیتونی برای یک بار هم که شده انرژی منفی ندی و بذاری کارش رو بکنه؟".
وَر ِ ایراد گیر که تا حدودی بهش برخورده بود دیگه حرفی نزد.
تازه از دست کل کل این دوتا راحت شده بودم که وَر ِ ترسوی ذهنم گفت: "نکنه کار بی مزه ای باشه و مخاطب رو جذب خودش نکنه؟ اونوقت چی کار میکنی؟ اگه اونجوری که انتظار داری از آب در نیومند، اونوقت ناراحت میشی ها!" قبل از اینکه بخوام فکرم رو متمرکز کنم، سریع وَر ِ جاه طلب پرید وسط که: " گیریم که بی مزه هم شد، یا اصلا مخاطب رو جذبم نکرد. خب که چی؟ نه اینکه بگم مخاطب مهم نیست. نه. اما میگم تو اول از همه به خاطر دل خودته که داری مینویسی. برای خوب شدن حال خودت، پس الکی نگران نباش" وقتی حرفاش رو شنیدم دوباره یکم حالم خوب شد و ور ترسو و ایرادگیر رو فرستادمشون ته ِ ذهنم.
خب. اصلا داشتم چی میگفتم؟
آهان.
میخوام مسائل زندگیم رو از دید جهات مختلف ذهنم بنویسم و فکر میکنم داستان های جالبی از توش در بیاد. حالا چقدر بتونم در بیانشون موفق باشم رو دیگه نمیدونم.
از اون ته ذهنم داره صدای پچ و پچ میاد. تا این ور های منفی گرای ذهن من دست به کودتا نزدند، من برم و یک کم آزادیاشون رو محدود کنم تا بعد که ببینیم چی پیش میاد
.

Monday, December 14, 2009

Doubt

صدای ورودش را شنیدم . نزدیک تر و نزدیک تر شد و حالا دیگر مطمئن بودم می خواهد من را بکشد. با چاقویی که دستش بود شروع کرد به تکه تکه کردنم . من از زمین کنده شدم و توی هوا بی وزن می چرخیدم . فکر می کردم حتما دست و پایم کنده شده یا دلم شکافته است . هیچ مقاومتی نبود . باید می مردم و من مُردم .

..چند ثانیه ای از مُردنم گذشته بود . من مُرده بودم و خب حالا نمی دانستم باید چه کار کنم . یک چیزی این وسط جور در نیامده بود . چشم هایم باز شد و چسبید به سقف . روی تختم بودم و هوا آن قدر روشن بود که بفهمم نزدیک ظهر است . طول کشید تا خودم را جمع کنم و به خودم بگویم خب خواب است دیگر .

حالا از آن روز هی فکر می کنم واقعا زنده ای هستم که فقط خواب دیده مُرده است یا مُرده ای هستم که خیال می کند زنده است.

Sunday, December 13, 2009

Friday, December 11, 2009

Remember Me...



زنگ تلفن، صدایی آشنا، قراری دیگر،

من، سرگردانی، حمام، اصلاح،

خیابان، نانوایی ِ تافتانی، بیاد آمدن قول و قرارها...

وزارت کشور، تو، دست کش، دست دادن، تغییرات در لباس ها، معده درد

ولیعصر تقاطع فاطمی، کوچه های یخ زده، برف، سُر خوردن، خنده،

میدان هفت ِ تیر، خیابان مفتح، عکاسی، عکس هایی که حاضر نیستند، عصبانیت تو، خنده ِ من، معده درد،

مترو،

خیابان بهشتی، قدم زدن در سرما، خستگی، در جستجوی جایی گرم....

کافی شاپ، هوای مطبوع و گرم، کف های شیر قهوه، کیک شکلاتی، معده درد

دست نوشته هایت، طرح هایت، دفترت....

مانتوی شُکلاتی شده، خنده،

تردید در رفتن یا ماندن، تصمیم به رفتن.

دستشویی .... خنده های مکرر، جا گذاشتن عینک،

خیابان، سرمایی که دیگر آزار نمیدهد، "تاچ می ویت یور گلوز (touch me with your gloves)،"

عبور از کوچه هایی که نمی شناسیم، صحبت های تو، یخ کردن من،

نیاز من به فکر،

معده ای که دیگر درد نمیکند،

استراحت در میان راه، صدای عزاداری امام حسین، عبور از کنار حسینیه

تلفن، ترمینال، رزرو بلیط، فردا 9:30 صبح، مقصد، اصفهان

خیابان یکم،

وداع

Thursday, December 10, 2009

Wednesday, December 9, 2009