Saturday, January 30, 2010

flash forward ( persian version )

(تهران ، بعد از بیهوشی)

"قسمت اول"
اول خرداد 2388 ساعت 4:20 بعد از ظهر، ناگهان تمام مردم ایران به مدت 2 دقیقه و 22 ثانیه بیهوش شدند.
شاهین، لحظه ی بیهوشی در حال رفتن به ستاد انتخاباتی "م.م" و گرفتن پوستر بود که ناگهان به حالتی بین خواب و بیداری قرار گرفت. در همین حال خواب های عجیبی میدید؛ خودش را در تاریخ 23 خرداد دید، که در خیابان های تهران در حال اعتراض و فرار از دست یک عده ای است که با چوب و چماق او را دنبال میکنند. همچنین دید که سوار یک ماشین توری کشیده شده است و به سمت زندان ِ درکه* حرکت میکند، و خیلی چیزهای دیگر که در ادامه داستان به مرور ذکر آن ها را می آوریم.
شاهین کم کم به هوش آمد و دید تمام شهر را آتش و دود فرا گرفته است. همین دو دقیقه و بیست و دو ثانیه، یک اتوبوس تندروی بی آر تی برخورد کرده بود به ایستگاه و تمامی مسافران و راننده و ... درجا مرده بودن، یک هواپیما صاف خورده بود به برج میدان آزادی و از آزادی تنها اسمش را باقی گذاشته بود. البته سقوط هواپیما برایش چیز عجیبی نبود، چرا که چند وقت اخیر اگر هواپیمایی روی باند فرود می آمد همه شگفت زده میشدند. در همین لحظه یک تراموای خط یک ِ منوریل تهران از خط خارج شد و به سمت پایین سقوط کرد و انفجار مهلکی را به بار آورد، خلاصه اینکه تمام شهر به هم ریخته بود، و مردم آرام آرام به هوش می آمدند و همگی کم و بیش حالی مثل حال شاهین داشتند.ناگهان یک زرافه از کنار تصویرعبور کرد و توجه همگان را به خود جلب کرد.
و این داستان ادامه دارد...؛
در ادامه تصاویری از شهر بعد از بیهوشی را برایتان میگذارم تا بیشتر با محیط داستان آشنا شوید.
(سقوط هواپیما در میدان آزادی)


(تصادف بی آر تی)؛

(شاهین و همچنین وضعیت تهران پس از بیهوشی)؛


(صحنه هایی از خوابی که شاهین در مدت بیهوشی دید)؛

(صحنه هایی از خوابی که شاهین در مدت بیهوشی دید)؛

(صحنه هایی از خوابی که شاهین در مدت بیهوشی دید)؛

(صحنه هایی از خوابی که شاهین در مدت بیهوشی دید)؛

پ.ن: زندان درکه : منطقه ای است خوش آب و هوا در شمال تهران که زندانیان 30 یا 30 را به آن منطقه میبرند تا مدتی را با خود خلوت کنند

Wednesday, January 27, 2010

Retour vers moi


بازآی کز آنچه بودی افزون باشی
ور تا به کنون نبودی، اکنون باشی
اکنون که به وقت جنگ، جانی و جهان
بنگر که به وقت آشتی چون باشی

Friday, January 22, 2010

Stupid Love



همیشه برام جالب بوده که چی میشه دو نفر از هم خوششون میاد، زمین و زمان رو به هم میدوزن که به هم برسن و میرسن، یه مدتی رو با هم خوشن و برای هم انواع اقسام کادوهای رنگارنگ رو میخرن. یک روز میشن گل اون یکی، یک روز میشن تک ستاره ی توی آسمون و انواع و اقسام تعبیرهای احمقانه از این قبیل، اما بعد از اینکه یه مدت میگذره، با اولین مشکل همه چیز بر عکس میشه. گل ها میشن گل ِ خرزهره، ستاره ها هم میشن مریخ ( اعتقاد بر این بوده که مریخ نحسه )، همونی که تا دیروز باعث آرامشت بود، امروز میشه سوهان روح. تعابیری که برای هم بکار میبریم، هنوز هم عجیب غریب و احمقانه است، اما این بار از ور دیگه ی پشت بوم افتادیم و همه چیز طرف مقابل رو سیاه میبینم.
نمیدونم چرا اینطوریه. اما توی بیشتر روابط ما ایرانیا همین اتفاقات میفته.
شاید اشکال از دیدمون به روابط و پدیده هاست.
نمیدونم

Wednesday, January 20, 2010

Lets do the damn thing


ور ِ نگران ذهنم : امروز این رو امتحان دارم. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه چیز تو مایه های پارگی حاد
ور ِ گوزیده ی * ذهنم: ااااااااه.... شیش و هشتیاش بیان وسط سریع، اگه اینو دوس نداری بریم تو کار بندرررری.... ااااااه بالا بالا بالا
ور ِ خارجکی ذهنم: lets do the damn thing

پ.ن ( ور ِ ویکی پدیای ذهنم ) : هنگامی که بخش اعظمی از مغز شما دچار هنگ و نا کار آمدی می شود، اصطلاحا مخ شما گوزیده است. در این حال خاص شما هر کار بی ربط با موضوعی را انجام خواهید داد!

Thursday, January 14, 2010

culte (worship)



ور ِ عارف ذهنم: ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجده برنداشت

به او گفتم ای بیچاره بعد از بیزاری از آن سجده و آن همه لعنت این چه عبادت است؟

گفت: اگر من از بندگی معزولم او که از خدایی معزول نیست (گزیده ای از متن کشف الاسرار)؛

Thursday, January 7, 2010

یک روز در بهشت زهرا

ور غمگین ذهنم: امروز اصلا روز جالبی نبود. برای خاک سپاری پدر نازی، رفتیم بهشت زهرا
ور توضیح دهنده ذهنم: نازی همکلاسی دانشگاه مونه.
ور ِ بی ور ِ ذهنم: از این ور نازی گریه میکرد، از اون ور رضا یاد پدرش افتاده بود، باز از این یکی ور مصطفی یاد مادرش افتاده بود، بدرا هم به خاطر نازی حالش بد بود، مسعود که کلا این چیزا حالیش نیست، هلیا گریه میکرد، امید تو لک بود، فرزانه هم کلا نمیدونم چه حسی داشت، اون یکی رضا جلوی اشکاشو میگرفت، فرشته و خواهرش، اینا رو آروم میکردن، سحر و بهنازم که گریه نمیکردن اما حالشون معلوم بود چیه، منم این وسط از حال بد ِ این همه آدم دیگه نابود بودم...
ور غمگیمن ذهنم: صبح اصلا نتونستم نازی رو بشناسم بس که داغون شده بود تو این یکی دو روزه. همش یاد دوشنبه می افتم که تو دانشگاه اذیتش میکردیم و میخندیدیم با هم. اینکه بهش گفتم چی شده انقدر خانوم شده؟ و شبش....
نمیدونم دنیا چه جوریه، آدما تو خانواده به دنیا میان، بزرگ میشن، پدر مادراشون میمیرن، خودشون پدر مادر میشن، خودشون میمیرن، بچه هاشون پدر مادر میشن، این بچه ها که پدر مادر شدن میمیرن، بچه های بچه هاشون پدر مادر میشن و .... آخه یعنی چی؟ که چی؟

پ.ن : امروز سر خاک ندا آقا سلطان هم رفتیم با بچه ها، مادرش و استادش هم اونجا بودن، خیلی گریه کردیم، اما برق چشم های مادرش، وقتی گفتیم "ما تا آخرش هستیم" رو، با دنیا عوض نمیکنم