
..چند ثانیه ای از مُردنم گذشته بود . من مُرده بودم و خب حالا نمی دانستم باید چه کار کنم . یک چیزی این وسط جور در نیامده بود . چشم هایم باز شد و چسبید به سقف . روی تختم بودم و هوا آن قدر روشن بود که بفهمم نزدیک ظهر است . طول کشید تا خودم را جمع کنم و به خودم بگویم خب خواب است دیگر .
حالا از آن روز هی فکر می کنم واقعا زنده ای هستم که فقط خواب دیده مُرده است یا مُرده ای هستم که خیال می کند زنده است.
No comments:
Post a Comment