Monday, December 14, 2009

Doubt

صدای ورودش را شنیدم . نزدیک تر و نزدیک تر شد و حالا دیگر مطمئن بودم می خواهد من را بکشد. با چاقویی که دستش بود شروع کرد به تکه تکه کردنم . من از زمین کنده شدم و توی هوا بی وزن می چرخیدم . فکر می کردم حتما دست و پایم کنده شده یا دلم شکافته است . هیچ مقاومتی نبود . باید می مردم و من مُردم .

..چند ثانیه ای از مُردنم گذشته بود . من مُرده بودم و خب حالا نمی دانستم باید چه کار کنم . یک چیزی این وسط جور در نیامده بود . چشم هایم باز شد و چسبید به سقف . روی تختم بودم و هوا آن قدر روشن بود که بفهمم نزدیک ظهر است . طول کشید تا خودم را جمع کنم و به خودم بگویم خب خواب است دیگر .

حالا از آن روز هی فکر می کنم واقعا زنده ای هستم که فقط خواب دیده مُرده است یا مُرده ای هستم که خیال می کند زنده است.

No comments:

Post a Comment