Tuesday, September 14, 2010

تناسخ



میدونین؟

داشتم فکر میکردم اگه این جریان تناسخ حقیقت داشت ( یا داشته باشه ) من چی بودم تو زندگی قبلی ام.

اول گفتم شاید یه درخت کنار تخت جمشید بودم، که موقع کار گذاشتن یکی از سر ستون های اونجا، بریده شده ام و زندگیم تموم شده. میتونست پایان خوبی باشه. چون بالاخره جایم رو داده بودم به یکی از گرانبها ترین آثار تاریخی.

اما نه. به این نتیجه رسیدم که شاید روباه داستان شازده کوچولو بودم. اما نه روباه هم نبودم. آخه من رو که کسی اهلی نکرده بود! منم کسی رو اهلی نکردم...

دست آخر به این نتیجه رسیدم که گوساله بودم، بلکم گاو!

آخه میدونی؟

تنها وجه مشترکم با زندگی قبلی ام، همین گوسالگیه.شاید ظاهرش فرق کرده باشه،‌اما ماهیت همونیه که بود. پس به قول بزرگمهر حسین پور: " من گوساله ام " ( حالا بلکم گاو )؛

Wednesday, September 8, 2010

These days

خوشيهام شده مثل يک تیکه يخ.تا ذوق می زنم و می خوام که در دستم بگيرم از ميان انگشتانم فرار می کنه و آب می شه و چک چک روی خاک می ريزه.به همون سرعت ذوب شدن يخ.به همون بی رحمی.اما در عوض آرامشم صد برابر شده و عيضا بی تفاوتی با در صد پايين و از نوع مثبت.در واقع می شه گفت يه کم کمتر سخت می گيرم.


اين تيکه حال بده ترين جمله ای بود که اين چند وقته شنيدم.گفتم:شب خوش گفت :؛ شب خودت خوش من شب غمگين دوست دارم؛ آره منم انگاری شبای غمگين سرد بدون پشه رو به اين شبای چسبناک گرم سوزناک از زور پشه بيشتر دوست دارم