Saturday, July 10, 2010

چشم هایم تو را میخوانند

چه تهی شده ام، من از معنی... و نفرین بر این واژگان پوچ و بی معنی... که مرا نه به خروش ِ مواج ِ زندگی رهنمونند و نه به آرامش یکپارچه مرگ...
چه بی حاصل حضوری دارند این واژگان... بر این معصوم صفحه ی سفید بی گناه... که دیگر نه دیدگان مرا تعریف می کنند و نه چشمان ترا افسون...
مرده باد کلمه و خاموش باد جمله... که هرچه می گویند از حضور خسته ی من می کاهند و بر غیاب شکسته ی تو می افزایند... ، آخر به چکار می آیید ای واژگان گم گشته معنی...
مرا به حال خود بگذارید و ویران شوید... که از انبوه شما، تنها دیواری ساخته میشود از آجر ِ تلخ ِ کلمه، که چون به یک خط قرار گیرید و بر سطرها نشینید، بی نفوذ دیواری گردید همچون این نوشته ی منحوس...
و هرچه بیشتر نوشته آید... دیوار ِ جدایی میان من و تو را رفیع تر گرداند... و مرا در پشت این نوشته ها پنهان تر...
پس دیگر نخواهم نوشت و هیچ نخواهم گفت.... تا ویران شود دیوار و آوار گردد کلمات.... که، اکنون وقت خاموشی بر فریب لبهاست... و آغاز گفتگوی بی واسطه ی چشم ها....
بر چشمان گویای من، همیشه خیره بمان.

No comments:

Post a Comment