شاهین شهبازی
با تشکر از سپیده کیانفر بخاطر ویرایش
سالهای سال پیش، خودش را از طبقه سوم خانه حلق آویز کرد. آن روزها به زور بیست سالش میشد. جوان پیزوری که دماغش را میگرفتی جونش بالا میآمد!
با آنکه ده سالی از آن روز میگذشت، اما هنوز هم در خانه سرگردان بود. به کسی کاری نداشت؛ پی کار خودش بود، مگر بعضی شبها که آن روی اذیت کردنش بالا میآمد. آنوقت دیگر هیچکس آرامش نداشت.
دنیای عجیب و غریبی داشت، اصلا همهی مردهها همینطورند، هیچ چیزشان به آدمیزاد نرفته است.
یک روز، درست وقتی از کنار پیانوی قدیمی ِ کنار اتاق نشیمن رد میشدم، از اتاقش بیرون آمد. آنقدر عصبانی بود که متوجهم نشد؛ چنان تنهای زد که چند قدم به عقب پرت شدم. از اتاق خارج شد و به حیاط رفت. با چشمان خودم دیدم که بیل ِ گوشهی انبار را برداشت و قبری که ده سال پیش، با دستان خودش حفر کرده بود تا جسدش را دفن کُند، کَند! سپس جسدش که حالا به جز چند تکه استخوان از آنهای چیزی باقی نمانده بود، بیرون کشید و ساعتها با هم دعوا کردند. البته زیاد هم عجیب نبود؛ هر ماه چندباری از این دست مرافعهها داشت!
هیچوقت ندیده بودم بخوابد، اما آن روز بعد از ساعتها مشاجرهای که با جسدش داشت به اتاقش بازگشت و تا صبح خوابید.
با این حال اگر یک بار او را میدیدید، تمام تصوراتتان در مورد مردهها تغییر میکرد. او شیکتر از آن بود که مرده باشد. همیشه در حال مطالعه بود، حتی گاهی در نوشتههای من دست میبرد و آن طور که دوست داشت تغییرش میداد.
کم غذا میخورد؛ نهارش ترکیبی بود از نان باگت و سس مایونز و برای شام به این ترکیب جادوئی کمی چیپس اضافه میکرد.
یکی از معدود دفعاتی که با هم صحبت کردیم، وقتی بود که دلیل خودکشیاش را پرسیدم و او گفت به خاطر اینکه به زندگی کردن عادت کرده بود این کار را انجام داده است. یعنی فقط عادت کرده بود که زندگی کند، اما امروز به این وضعیت هم عادت کرده است. مشکل ما اینه که همیشه به همه چیز عادت میکنیم. عادت میکنیم زندگی کنیم، صبحانه بخوریم، خرید برویم، کار کنیم، کتاب بخوانیم و هزار و یک کار احمقانهی دیگر؛ وقتی هم که مردیم، باز عادت میکنیم که مرده باشیم.
بیشتر وسایل مورد نیازش را از مغازهی تجهیزات مرده فروشی تهیه میکرد.
پیپ چوبی، تتون مرده نشان، عصای درست شده از استخوان پای مرده! روزنامهی صبح ِ مرده و...
شاید پیش خودتان فکر کنید که من چگونه با گارنیک آشنا شدم!
تقریبا یک سال قبل از مرگ ِ گارنیک، من به عنوان همخانه پیش او رفتم تا با هم زندگی کنیم. ما هم دانشگاهی بودیم. علاوه بر این تا حدودی نیز هم مسلک بودیم!
آن روزها زندگی با مردهها تا حد ِ امروزی عادی نشده بود، اما درست یک سال بعد از مرگ گارنیک، اتحادیهی صنفی ِ مردههای ساکن بر روی زمین فعالیت خود را شروع کرد و دو سال بعدتر، آنها توانستند نمایندهی خود را وارد مجلس کنند. از آن روز بود که مردهها هم به رسمیت شناخته شدند و حق و حقوقی برای آنها در نظر گرفته شد. از آن مهمتر اینکه دیگر زندگی با آنها عجیب نبود.
راستی او نوازندهی قهاری هم بود. پیانو را عالی مینواخت، هر وقت که دلش میگرفت کمی مشروب میخورد و ساعتها موسیقی مینواخت. بهترین آثار کلاسیکی را که تا به حال شنیده باشید را با ظرافت خاصی مینواخت. همیشه از این کارش لذت بردم، حتی گاهی حسرت ِ این را میخوردم که چرا من نمیتوانم به این صورت پیانو بنوازم. اما بالاخره هرکسی نقاط ضعف و قوتی دارد، من هم کارهایی میکردم که او به هیچ عنوان نمیتوانست.
راستش یک وقتهایی دلم برای گارنیک میسوخت. اون همیشه تنها بود، حتی یک دوست هم نداشت. هیچ دوستی به جز من!
- الان گارنیک کجاست؟
- درست پشت سر شما ایستاده و دارد به پیپ چوبیاش پُک میزند.
- خب! چرا با هم بیرون نمیروید تا دوری بزنید؟
- واقعا اجازه داریم این کار را انجام بدیم؟
- البته! منم به دود پیپ آلرژی دارم، اینطوری برای من هم بهتره! فقط از حیاط خارج نشید.
وقتی آرتور با به اصطلاح گارنیک از اتاق ِ کار ِ دکتر خارج شدند، پیرمرد رو به دکتر خاچیک کرد و گفت:
- آقای دکتری امیدی به بهبودی ِ پسرم هست؟
- ببینید! متاسفانه مادهی مخدری که پسرتان مصرف میکند آنقدر قوی هست که تا حدود زیادی به مغز او آسیب جدی رسانده، اما با این حال در مورد صحبتهایی که در مورد زندگی اش با ارواح و مردهها میکند، خیلی جای نگرانی وجود ندارد. او سالهای سال تنها بوده و همین مسئله باعث بروز افسردگی شدید برای او شده است. به همین دلیل با استفاده از مادهی مخدر روی آورده است و زندگیاش را با توهم پیش میبرد و دنیای جدیدی را برای خودش ساخته است و در این دنیای تازهای که برای خودش ساخته تنها نیست، هر غیر ممکنی، امکان پذیر است و در این جهان ساختهی ذهن او، آرتور ناجی و تنها دوست شخصی خیالی است که درحقیقت آرتور نقش قهرمان را برایش بازی میکند. ما در این مرکز دورهی درمانی جدیدی را برای او آغاز میکنیم، اما نباید این انتظار را داشته باشید که خیلی زود به حالت طبیعی...
در حالی که دکتر مشغول تشریح وضعیت آرتور بود ناگهان صدای برخورد جسمی با زمین، توجه دکتر و پیرمرد را به خود جلب کرد. آنها سریعا خود را به پنجرهی نیمه باز اتاق رساندند.
جسد ِ بی جان ِ آرتور که به طرز فجیعی متلاشی شده بود تنها تصویر ِ آن سوی قاب فلزی ِ پنجره بود.
وقتی که دکتر و پیرمرد خود را به حیاط رساندند، هیچ اثری از جسد آرتور در آن حوالی نبود. آرتور یا جسدش هیچ وقت پیدا نشدند، اما از همان روز به بعد برای دکتر خاچیک اتفاقات عجیبی میافتاد که از وجود موجودی ناشناخته در دفتر کارش حکایت میکرد!
با تشکر از سپیده کیانفر بخاطر ویرایش
سالهای سال پیش، خودش را از طبقه سوم خانه حلق آویز کرد. آن روزها به زور بیست سالش میشد. جوان پیزوری که دماغش را میگرفتی جونش بالا میآمد!
با آنکه ده سالی از آن روز میگذشت، اما هنوز هم در خانه سرگردان بود. به کسی کاری نداشت؛ پی کار خودش بود، مگر بعضی شبها که آن روی اذیت کردنش بالا میآمد. آنوقت دیگر هیچکس آرامش نداشت.
دنیای عجیب و غریبی داشت، اصلا همهی مردهها همینطورند، هیچ چیزشان به آدمیزاد نرفته است.
یک روز، درست وقتی از کنار پیانوی قدیمی ِ کنار اتاق نشیمن رد میشدم، از اتاقش بیرون آمد. آنقدر عصبانی بود که متوجهم نشد؛ چنان تنهای زد که چند قدم به عقب پرت شدم. از اتاق خارج شد و به حیاط رفت. با چشمان خودم دیدم که بیل ِ گوشهی انبار را برداشت و قبری که ده سال پیش، با دستان خودش حفر کرده بود تا جسدش را دفن کُند، کَند! سپس جسدش که حالا به جز چند تکه استخوان از آنهای چیزی باقی نمانده بود، بیرون کشید و ساعتها با هم دعوا کردند. البته زیاد هم عجیب نبود؛ هر ماه چندباری از این دست مرافعهها داشت!
هیچوقت ندیده بودم بخوابد، اما آن روز بعد از ساعتها مشاجرهای که با جسدش داشت به اتاقش بازگشت و تا صبح خوابید.
با این حال اگر یک بار او را میدیدید، تمام تصوراتتان در مورد مردهها تغییر میکرد. او شیکتر از آن بود که مرده باشد. همیشه در حال مطالعه بود، حتی گاهی در نوشتههای من دست میبرد و آن طور که دوست داشت تغییرش میداد.
کم غذا میخورد؛ نهارش ترکیبی بود از نان باگت و سس مایونز و برای شام به این ترکیب جادوئی کمی چیپس اضافه میکرد.
یکی از معدود دفعاتی که با هم صحبت کردیم، وقتی بود که دلیل خودکشیاش را پرسیدم و او گفت به خاطر اینکه به زندگی کردن عادت کرده بود این کار را انجام داده است. یعنی فقط عادت کرده بود که زندگی کند، اما امروز به این وضعیت هم عادت کرده است. مشکل ما اینه که همیشه به همه چیز عادت میکنیم. عادت میکنیم زندگی کنیم، صبحانه بخوریم، خرید برویم، کار کنیم، کتاب بخوانیم و هزار و یک کار احمقانهی دیگر؛ وقتی هم که مردیم، باز عادت میکنیم که مرده باشیم.
بیشتر وسایل مورد نیازش را از مغازهی تجهیزات مرده فروشی تهیه میکرد.
پیپ چوبی، تتون مرده نشان، عصای درست شده از استخوان پای مرده! روزنامهی صبح ِ مرده و...
شاید پیش خودتان فکر کنید که من چگونه با گارنیک آشنا شدم!
تقریبا یک سال قبل از مرگ ِ گارنیک، من به عنوان همخانه پیش او رفتم تا با هم زندگی کنیم. ما هم دانشگاهی بودیم. علاوه بر این تا حدودی نیز هم مسلک بودیم!
آن روزها زندگی با مردهها تا حد ِ امروزی عادی نشده بود، اما درست یک سال بعد از مرگ گارنیک، اتحادیهی صنفی ِ مردههای ساکن بر روی زمین فعالیت خود را شروع کرد و دو سال بعدتر، آنها توانستند نمایندهی خود را وارد مجلس کنند. از آن روز بود که مردهها هم به رسمیت شناخته شدند و حق و حقوقی برای آنها در نظر گرفته شد. از آن مهمتر اینکه دیگر زندگی با آنها عجیب نبود.
راستی او نوازندهی قهاری هم بود. پیانو را عالی مینواخت، هر وقت که دلش میگرفت کمی مشروب میخورد و ساعتها موسیقی مینواخت. بهترین آثار کلاسیکی را که تا به حال شنیده باشید را با ظرافت خاصی مینواخت. همیشه از این کارش لذت بردم، حتی گاهی حسرت ِ این را میخوردم که چرا من نمیتوانم به این صورت پیانو بنوازم. اما بالاخره هرکسی نقاط ضعف و قوتی دارد، من هم کارهایی میکردم که او به هیچ عنوان نمیتوانست.
راستش یک وقتهایی دلم برای گارنیک میسوخت. اون همیشه تنها بود، حتی یک دوست هم نداشت. هیچ دوستی به جز من!
- الان گارنیک کجاست؟
- درست پشت سر شما ایستاده و دارد به پیپ چوبیاش پُک میزند.
- خب! چرا با هم بیرون نمیروید تا دوری بزنید؟
- واقعا اجازه داریم این کار را انجام بدیم؟
- البته! منم به دود پیپ آلرژی دارم، اینطوری برای من هم بهتره! فقط از حیاط خارج نشید.
وقتی آرتور با به اصطلاح گارنیک از اتاق ِ کار ِ دکتر خارج شدند، پیرمرد رو به دکتر خاچیک کرد و گفت:
- آقای دکتری امیدی به بهبودی ِ پسرم هست؟
- ببینید! متاسفانه مادهی مخدری که پسرتان مصرف میکند آنقدر قوی هست که تا حدود زیادی به مغز او آسیب جدی رسانده، اما با این حال در مورد صحبتهایی که در مورد زندگی اش با ارواح و مردهها میکند، خیلی جای نگرانی وجود ندارد. او سالهای سال تنها بوده و همین مسئله باعث بروز افسردگی شدید برای او شده است. به همین دلیل با استفاده از مادهی مخدر روی آورده است و زندگیاش را با توهم پیش میبرد و دنیای جدیدی را برای خودش ساخته است و در این دنیای تازهای که برای خودش ساخته تنها نیست، هر غیر ممکنی، امکان پذیر است و در این جهان ساختهی ذهن او، آرتور ناجی و تنها دوست شخصی خیالی است که درحقیقت آرتور نقش قهرمان را برایش بازی میکند. ما در این مرکز دورهی درمانی جدیدی را برای او آغاز میکنیم، اما نباید این انتظار را داشته باشید که خیلی زود به حالت طبیعی...
در حالی که دکتر مشغول تشریح وضعیت آرتور بود ناگهان صدای برخورد جسمی با زمین، توجه دکتر و پیرمرد را به خود جلب کرد. آنها سریعا خود را به پنجرهی نیمه باز اتاق رساندند.
جسد ِ بی جان ِ آرتور که به طرز فجیعی متلاشی شده بود تنها تصویر ِ آن سوی قاب فلزی ِ پنجره بود.
وقتی که دکتر و پیرمرد خود را به حیاط رساندند، هیچ اثری از جسد آرتور در آن حوالی نبود. آرتور یا جسدش هیچ وقت پیدا نشدند، اما از همان روز به بعد برای دکتر خاچیک اتفاقات عجیبی میافتاد که از وجود موجودی ناشناخته در دفتر کارش حکایت میکرد!
No comments:
Post a Comment