Sunday, February 14, 2010

ερωμένη (valentine)




دقیقا نمیدانست همه چیز بعد از آن صحبت طولانی تمام شد یا شروع!
رویایی که چهار سال با آن زندگی کرده بود و لحظه لحظه زندگی اش را پای آن گذرانده بود تمام و زندگی جدیدی که نمیدانست چه اتفاقی را در دل خود پنهان کرده شروع شده بود.

" چهار سال قبل"

از همان روزهای اول سال جدید درسی توجه اش را به خود جلب کرده بود، اما در آن روز زیبای پاییزی همه چیز رنگ دیگری داشت. مثل هر روز - تنها - طوری که هیچ کس متوجه حضورش نشود وارد کلاس شد و رفت سر جای همیشگی اش، یعنی آخرین صندلی از آخرین ردیف کلاس بنشیند، که دوباره او را دید.
به محض ورودش به کلاس، دخترک سرش را بالا گرفت و با آن چشمان نافذ نگاهش کرد. نگاهی که چهار سال زندگی پسرک را تحت تاثیر خود قرار داد. اما دست آخر....
نفهمید چطوری جای همیشگی را پیدا کرد و نشست. دخترک با لبخند ملیح و برق چشمانش او را بدرقه کرد.
از آن روز، بیشتر از گذشته توجه اش به سمت او جلب شد. همه جا حضورش را حس میکرد.
در چشمانش هزاران حرف ناگفته وجود داشت. همه ی احساساتش را با نگاهش بیان میکرد.
خیلی خوشحال بود که بعد از مدت ها کسی را پیدا کرده که مثل خودش همه ی احساسش را از طریق چشمانش منتقل می کند.
در همین احوال بود که امتحانات پایان ترم هم تمام شد... روز آخر دخترک از همه خداحافظی کرد و از دانشگاه رفت.
نمی دونست چه کاری انجام دهد. نمی دونست چه اتفاقی می افتد. نمی دونست با چه کسی در این مورد حرف بزند. اما با هیچ کس حرفی نزد، هیچ کاری نکرد، هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
یک ترم تمام دخترک نبود. دخترک که نه، زندگی پسرک نبود.
روزهایش سخت تر از همیشه می گذشت، تلخ تر از روزهایی که در سلول تنگ و تاریک انفرادی میگذراند به امید آینده ای روشن. هرچه بود، آن روزها دشمنش آشکارا به جنگش آمده بود، اما اینک با چه کسی باید می جنگید؟ دشمنش که بود جز سرنوشت شومش....
هفت ماه به همین منوال گذشت تا اینکه سال جدید تحصیلی آغاز شد.
نمی دونست چیزی که میدید حقیقت داشت یا فکر و خیال زیاد او را دچار توهم کرده بود. اما نه! انگار درست می دید. صاحب آن دو چشم زیبا، بازگشته بودند.
با نگاهش خوش آمد گفت. او هم با نگاهش تشکر کرد.
چند روز اول به همین صحبت میان چشم ها گذشت تا اینکه نتوانست طاقت بیاورد:
- خیلی خیلی خوشحالم از اینکه برگشتی.
- ممنون . منم خیلی خوشحالم که باز دوستای خوبم رو می بینم.
مزاحمت نمی شم. خوشحال شدم از اینکه صحبت کردیم.
- خواهش میکنم. منم خوشحال شدم.
همین گفتگوی کوتاه سر آغازی بود برای دوستی ای که روز به روز عمیق تر شد. اما امروز پس از گفتگویی طولانی سر آغازی شد برای جدایی!....
به راستی ای کاش هیچ وقت حرفی با کلام زده نمی شد اما....

2 comments:

  1. افرا قرمز:ایزم این دعواها و گفتگوها نمک زندگیه،انقد جدا بشید و وصل بشید که حالتون از هم بهم بخوره
    اافرا سبز:کلهم اجمعین مبارکه

    ReplyDelete
  2. بله استاد! شما مارو با این مسائلتون ... ؛خلاصه آقا جوون زن میخوای چیکار؟؟ منو نگاه کن!! بیبین چه حالیم... ؛
    ;D

    ReplyDelete