Thursday, January 7, 2010

یک روز در بهشت زهرا

ور غمگین ذهنم: امروز اصلا روز جالبی نبود. برای خاک سپاری پدر نازی، رفتیم بهشت زهرا
ور توضیح دهنده ذهنم: نازی همکلاسی دانشگاه مونه.
ور ِ بی ور ِ ذهنم: از این ور نازی گریه میکرد، از اون ور رضا یاد پدرش افتاده بود، باز از این یکی ور مصطفی یاد مادرش افتاده بود، بدرا هم به خاطر نازی حالش بد بود، مسعود که کلا این چیزا حالیش نیست، هلیا گریه میکرد، امید تو لک بود، فرزانه هم کلا نمیدونم چه حسی داشت، اون یکی رضا جلوی اشکاشو میگرفت، فرشته و خواهرش، اینا رو آروم میکردن، سحر و بهنازم که گریه نمیکردن اما حالشون معلوم بود چیه، منم این وسط از حال بد ِ این همه آدم دیگه نابود بودم...
ور غمگیمن ذهنم: صبح اصلا نتونستم نازی رو بشناسم بس که داغون شده بود تو این یکی دو روزه. همش یاد دوشنبه می افتم که تو دانشگاه اذیتش میکردیم و میخندیدیم با هم. اینکه بهش گفتم چی شده انقدر خانوم شده؟ و شبش....
نمیدونم دنیا چه جوریه، آدما تو خانواده به دنیا میان، بزرگ میشن، پدر مادراشون میمیرن، خودشون پدر مادر میشن، خودشون میمیرن، بچه هاشون پدر مادر میشن، این بچه ها که پدر مادر شدن میمیرن، بچه های بچه هاشون پدر مادر میشن و .... آخه یعنی چی؟ که چی؟

پ.ن : امروز سر خاک ندا آقا سلطان هم رفتیم با بچه ها، مادرش و استادش هم اونجا بودن، خیلی گریه کردیم، اما برق چشم های مادرش، وقتی گفتیم "ما تا آخرش هستیم" رو، با دنیا عوض نمیکنم

1 comment:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete